جدول جو
جدول جو

معنی یک نفسه - جستجوی لغت در جدول جو

یک نفسه
(یَ /یِ نَ فَ سَ / سِ)
به اندازۀ یک نفس. به قدر یک نفس. یک دمه، به مدت یک دم زدن.
- یک نفسه لاله، لاله که از عمر او دم زدنی گذشته باشد:
لاله گهر سوده و فیروزه گل
یک نفسه لاله و یک روزه گل.
نظامی.
و رجوع به یک نفس شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فی نفسه
تصویر فی نفسه
به خودی خود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نیک نفس
تصویر نیک نفس
خوش نفس، خوش فطرت، خوش ذات
فرهنگ فارسی عمید
(یَ / یِ نَ فَ رَ / رِ)
به تنهایی. تنها. شخصاً. بی مدد دیگری. یک نفری. و رجوع به یک نفری شود
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ نَ فَ)
یک دم. یک لحظه. به اندازۀ یک دم زدن، بی توقف. (یادداشت مؤلف). بی امان:
که ما را در آن ورطۀ یک نفس
زننگ دو گفتن به فریاد رس.
سعدی.
- یک نفس رفتن و یک نفس دویدن، بی توقف رفتن.
- یک نفس زدن، چیزی گفتن. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ کَ سَ / سِ)
یک کس. منسوب به یک کس. به وسیلۀ یک کس. ازآن یک کس:
خارخار حسها و وسوسه
از هزاران کس بود نی یک کسه.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ نَ سَ)
یک دست. یک نواخت. (یادداشت مؤلف) ، بریک روش. (یادداشت مؤلف). و رجوع به یک نواخت شود
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ نَ فَ)
کسی. شخصی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
نیک نهاد. نیک ذات. (آنندراج). خوش نفس. خوش فطرت. (ناظم الاطباء). خوش ذات. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(نَ)
خوش ذاتی. نیک نفس بودن
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ نَ فَ)
به اندازۀ یک نفر. برای یک نفر. ازآن یک نفر: غذای یک نفری، کار یک نفری، جای یک نفری. و رجوع به یک نفر شود
لغت نامه دهخدا
(یَ /یِ دَ عَ / عِ)
دفعۀ واحد. و یک بار و یک هنگام. (ناظم الاطباء). یک مرتبه. یک بار:
همه را زاد به یک دفعه نه پیشی نه پسی
نه ورا قابله ای بود و نه فریادرسی.
منوچهری.
، یک بارگی و ناگهان. ناگهان. بغتهً، بالتمام. تماماً. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کِ لُ نَ سِهْ)
فرفیون. فربیون. افربیون. انفسه. حافظالنحل. حافظالاطفال. تاکوب. لبن سوداء، کافور، نفت
لغت نامه دهخدا
تصویری از یکنفس
تصویر یکنفس
یکدم، یک لحظه، به اندازه یک دم زدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یک نفره
تصویر یک نفره
یک تنه به تنهایی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یک نشست
تصویر یک نشست
یکجا یک کاسه یکهو: فلانکس سه تاخربزه را یک نشست خورد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یک نقره
تصویر یک نقره
به تنهایی شخصا بدون کمک دیگری: یک نقره این کار راانجام داد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یک دفعه
تصویر یک دفعه
ناگهانی یکباره یک مرتبه ناگهان بغتا
فرهنگ لغت هوشیار
که دارای یک کارباشد، که یک کاراز او ساسته شود، یک جا یک قلم کلی. یا یک کاسه کردن، یکجا کردن یکجا جمع کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیک نفس
تصویر نیک نفس
نیکزاد نیکنهاد خوش نفس خوش ذات خوش فطرت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نیک نفسی
تصویر نیک نفسی
خوش نفسی خوش ذاتی خوش فطرتی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از فی نفسه
تصویر فی نفسه
در خودش، بخودی خود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یک کاسه
تصویر یک کاسه
((~. س))
یک جا، کلی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فی نفسه
تصویر فی نفسه
((نَ فْ س))
به خویش، به خودی خود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از فی نفسه
تصویر فی نفسه
به خودی خود
فرهنگ واژه فارسی سره
بالقوه، بالنفسه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
یکدفعه، به طور ناگهانی، ناگهان، یک بار
فرهنگ گویش مازندرانی